در جست‌و‌جوی بهشت – بهشت در سرزمینی دیگر

داستان‌هایی بر مبنای واقعیت از انسان‌هایی که تنها به رفتن فکر می‌کنند

آرام روانشاد – ایران

«نمی‌دانم از کجا شروع کنم. فکر می‌کردم درس‌خواندن علاج کار است. تنها راه فرار از سختی‌هایی که در کودکی و نوجوانی کشیده‌ام. تا توانستم درس خواندم. اما الان به بن‌بست رسیده‌ام و می‌خواهم از ایران بروم. فایدهٔ آن‌همه سال درس‌خواندن با معدل بالا در بهترین دانشگاه کشور چیست، اگر نتوانی کار کنی و زندگی‌ات را تأمین کنی. این همان تراژدی‌ای است که در زندگی من اتفاق افتاد.

از هر جا شروع کنم، همه‌اش درد است و حسرت. در تمام این سال‌ها فقر همدم همیشگی زندگی من بوده است. در خانواده‌ای پرجمعیت و فقیر به‌دنیا آمدم. پدرم کارگر معمولی فصلی ساختمانی بود و متأسفانه هنوز هم با اینکه سن و سالی ازش گذشته همان کارگر فصلی ساختمانی باقی مانده است. البته الان دیگر توان کارکردن ندارد. ولی من از همان کودکی پر از امید بودم. امید به تغییر، به ساختن زندگی بهتر که در آن تمام افراد خانواده‌ام را از فقر نجات دهم و شرایطشان تغییر کند. نمی‌خواستم تسلیم شرایط ناعادلانهٔ زندگی شوم. برای همین تنها کسی در خانواده که تصمیم گرفت درس بخواند، من بودم. بقیهٔ برادرهایم راه پدرم را پیش گرفتند و کارگر ساختمان شدند. البته یکی از آن‌ها سعی کرد تخصصی‌تر کار کند و الان کاشی‌کار قابلی است. خواهرهایم هم به هجده‌سالگی نرسیده ازدواج کردند. من اما بکوب چسبیدم به درس‌خواندن. تفریحی جز درس‌خواندن نداشتم. پدرم و برادرهایم مشوقم بودند. آن‌ها کار می‌کردند تا من درس بخوانم. خانواده‌ام فقیر، اما مهربان بودند. به آن‌ها می‌گفتم جبران می‌کنم. به جای بالایی می‌رسم و دیگر نمی‌گذارم کارِ سخت کنید. من کار می‌کنم و شما راحت زندگی کنید. 

پیش خودم فکر می‌کردم که ما همیشه خانوادهٔ فقیری بودیم و هیچ‌کدام از ما نتوانسته بود از فقر رهایی پیدا کند. حتی خواهرهایم به‌خاطر شرایط خانواده و نداشتن جهیزیه مجبور شدند با افرادی که از نظر مالی هم‌سطح خودمان بودند، ازدواج کنند. حس می‌کردم این دور باطل دارد تکرار می‌شود و یک نفر در خانواده باید تمامش کند. فکر می‌کردم این فقری که گریبان ما را گرفته، نتیجهٔ بی‌سوادی است. تمام طول مدرسه شاگرد ممتاز بودم. می‌خواستم هر طور شده دانشگاه سراسری قبول شوم. با تمام سختی‌ها کنار آمدم. فقر در خانوادهٔ ما به‌حدی بود که غذای معمولمان نان و ماست، تخم‌مرغ یا سیب‌زمینی آب‌پز بود. اما در نهایت موفق شدم و توانستم در رشتهٔ کارتوگرافی و یا همان نقشه‌کشی در دانشگاه تهران قبول بشوم، هم خودم خوشحال بودم و هم خانواده‌ام. اسمم توی فامیل ورد زبان شده بود. پدر و مادرم و خواهر و برادرهایم با افتخار پُز من را می‌دادند. فامیل مرا برای بچه‌هایشان مثال می‌زدند و می‌خواستند که من الگوی بچه‌هایشان باشم. حس می‌کردم خانواده‌ام با قبولی من به زندگی امیدوار شده‌اند. روی ابرها راه می‌رفتم. ولی پس از مدتی مشکلات شروع شد. رشته‌ای که من قبول شده بودم، نیاز به کامپیوتر داشت و اکثر دروس، کارهای نرم‌افزاری نیاز داشت. سیستمی که سطح بالا باشد. اما من نتوانستم کامپیوتر بخرم. پدرم بیمار شده بود و برادرهایم هر چه کار می‌کردند خرج درمانش می‌شد. به آن‌ها نگفتم که ناراحت شوند. به خیلی از مؤسسات خیریه مراجعه کردم. اما نتوانستم کمکی دریافت کنم. ناگزیر شدم به تغییر رشته! در پایان سال دوم تحصیلی (ترم چهار) درخواست تغییر رشته دادم و در سال سوم کارشناسی، رشتهٔ جغرافیای انسانی-برنامه‌ریزی شهری و روستایی را برای ادامهٔ تحصیل انتخاب کردم. با نمرات عالی مدرکم را گرفتم. سپس شروع کردم خواندن برای ارشد و با رتبهٔ ۱۲ کارشناسی‌ ارشد برنامه‌ریزی شهری دانشگاه شهید بهشتی در تهران قبول شدم. با تمام مشکلات مادی و روحی و روانی کنار آمدم و توانستم از پایان‌نامه‌ام دفاع کنم.

با توجه به مشکلات مالی فراوانی که داشتم دیگر نمی‌توانستم برای دکترا بخوانم و تصمیم گرفتم بروم سربازی، بعد سر کار و در کنارش دکترا بخوانم. با هزار امید و آرزو این دو سال را سپری کردم که بعدش یک شغل خوب و در شأن تحصیلاتم پیدا کنم. سربازی‌ام تمام شد، ولی در کمال ناباوری هر کجا برای کار و استخدام مراجعه کردم، با جواب منفی روبرو شدم. باورم نمی‌شد. شوکه شده بودم. مگر می‌شود این‌همه سال در بهترین دانشگاه کشور درس بخوانی و با معدل عالی فارغ‌التحصیل شوی و بعد بیکار بمانی. بعد از مدتی کاری پیدا کردم، وسط بیابان طبس. دو هفته توی کانکس وسط بیابان بودم و یک هفته خانه. با حقوق ماهی سه میلیون تومان که بیشترش خرج راه و هزینه‌ام در طبس می‌شد.

این‌همه سال درس خواندم. سالم زندگی کردم. حالا در ۳۰ سالگی صفرِ صفرم. بعضی مواقع با خودم فکر می‌کنم که کاش وارد دانشگاه نمی‌شدم و عمرم را هدر نمی‌دادم لااقل می‌توانستم مهارتی کسب کنم و حداقل دستم توی جیب خودم می‌بود. برادرم که کاشی‌کار ماهری است، ماهی ده میلیون درآمد دارد. به پدر و مادرم هم کمک می‌کند. باقی برادرهایم را هم پیش خودش سر کار برده است. آن‌وقت من دلم خوش است که درس خوانده‌ام. کاش من هم مثل برادرهایم سرم را پایین می‌انداختم و فکر قهرمان‌بازی و سودای آموختن علم در سرم نمی‌پروراندم. آن‌وقت این‌طور سرخورده نمی‌شدم. همهٔ تلاشم را کردم تا بلکه به جایی برسم و حالا که موقع به‌ثمرنشستن تلاش و امیدواری است، چیزی جز حسرت و پوچی نصیبم نشد. فکرش را بکنید، از یکی از بهترین دانشگاه‌های کشور فوق لیسانس گرفته‌ام، ولی باید در ناکجا آباد با حقوق بخور و نمیر کار کنم. یک‌بار برای کار در یکی از وزارت‌خانه‌ها تقاضا دادم. بار اول رزومهٔ ناکافی را بهانه کردند، سپس عدم مهارت در تحلیل و سابقهٔ پژوهشی را بهانه کردند. سال بعد مراجعه کردم گفتند شرایط عوض شده و بار دیگر در آزمون شرکت کردم که قبول شدم و در آزمون عملی فاقد صلاحیت شناخته شدم و وقتی نومیدانه برای بار آخر اقدام کردم، تنها ساعتی از بازشدن صفحهٔ ثبت‌نام اینترنتی نگذشته بود که با عبارت «ظرفیت تکمیل است» مواجه شدم! 

مدتی هم وارد بورس شدم و دو قرانی هم که داشتم دود شد و به هوا رفت. دیدم چاره‌ای جز رفتن ندارم. به هزار بدبختی وامی گرفتم و نشستم خواندنِ به زبان آلمانی، به انگلیسی مسلط‌م. پذیرش یکی از دانشگاه‌های معتبر آلمان را برای دکترا گرفته‌ام. امیدوارم حداقل آنجا بتوانم کار کنم و کاری برای خانواده‌ام انجام دهم. وگرنه هرگز خودم را نخواهم بخشید. یکی از هم‌دانشگاهی‌های من پنج سال پیش رفت و حالا بسیار موفق است. او خیلی تشویقم کرد که بروم. اولش خیلی هراس داشتم. توی مملکت غریب. اما گفتم دل بزنم به دریا و بروم. اینجا که چیزی نصیبمان نشد. شاید در غربت قدرم را دانستند. تا قبل از آن اصلاً فکر رفتن از ایران را نداشتم. به‌شدت به خانواده وابسته‌ام. وقتی به آرزوهای دور و درازم فکر می‌کنم، می‌بینم چقدر خام بودند. اینکه درس بخوانم. مملکتم را آباد کنم. همه دود شد و به هوا رفت. حالا در سی‌سالگی راهیِ غربت‌ام. اگر آنجا هم سرخورده شوم، دیگر نمی‌دانم راه به کجا ببرم. گاهی وقتی می‌بینم والدین به بچه‌هایشان می‌گویند درس بخوان، ناراحت می‌شوم. می‌گویم نکند عاقبت این‌ها هم مثل من شود.»

تمام طول راه برایم دردودل می‌کند. پسری ساده‌دل که تا آن لحظه زندگی‌اش را به آموختن گذرانده و حاصل علمش برایش چیزی جز سرخوردگی به‌همراه نداشته است. دلم می‌خواهد برایش بگویم که من هم دستِ‌کمی از او ندارم. با لیسانس جایی کار پیدا نکردم و حالا معلوم نیست که بعد از گرفتن فوق‌لیسانس کار پیدا کنم. چندی پیش جایی می‌خواندم که بر اساس آمار وزارت کار ۸۵ درصد شغل‌های ایران تناسبی با تحصیلات دانشگاهی ندارد و از سوی دیگر قریب به ۴۰ درصد از فارغ‌التحصیلان جامعه از امکان داشتن شغلی متناسب با تخصصشان برخوردار نیستند. فاجعهٔ مدرک تحصیلی و بیکاری در ایران امروز به دردی جانکاه برای بسیاری از جوان‌ها مبدل شده است. جالب است که بیشتر کارفرماها حتی حاضر نیستند به افراد دارای مدارک خیلی بالا شغل موقتی بدهند، چون کارفرما می‌گوید توقع و دانش این افراد زیاد است، و در نتیجه گرفتاری درست می‌کنند. دارم دوروبرم را می‌بینم که تحصیلکرده‌ها از سر ناچاری حاضرند در مشاغل خدماتی هم مشغول به کار شوند. بسیاری از دانش‌آموختگان مقطع لیسانس چون نمی‌توانند وارد بازار کار شوند، به ادامهٔ تحصیل در مقاطع کارشناسی ارشد و دکترا می‌پردازند تا از این طریق اوقات بیکاری خود را سپری کنند و هم به امید یافتن کاری بهتر باشند، اما در نهایت آنچه نصیب آن‌ها می‌شود بیکاری است و افسردگی و سرخوردگی.

نمی‌دانم. شاید یک روز بیاید که اینجا برایتان بنویسم من هم دارم می‌روم. دارم می‌روم شاید بهشت را در سرزمینی دیگر پیدا کنم.

ارسال دیدگاه